پنج سال قبل | در یک اتاق نیمه تاریک
عمه جان ما | یک خانوم جلسهای مومن و پر انرژی | دست به نصیحت | توانایی بالا در تعریف کردن هر چیزی | احتمالاً ناشی از استعدادی مخفی اما پروشنیافته در داستانگویی | فرزندان و نوه های زیاد، خانه همیشه شلوغ و همسری مسن | که روحانی خوشرو، خوشدل و وارسته ایست | البته این عمهجان است که همه را میچرخاند و محور دوّار این همه شلوغی و ماجرا و گرمای خانوادگیست.
در بستر بیماری به دیدارش رفتهایم | بچه ها و نوههایش رفته اند برای تدارک شام | ما تنها در اتاق خوابی کم نور دورش نشستهایم و او قصه یکی دو ماه اخیرش را برایمان میگوید | طولانی تعریف میکند و با حرارت | کلی جزئیات جذاب که داستان را معنیدار میکنند | قانع کننده و فوق العاده تاثیرگذار | ماجرای شفای معجزهگونهای که یافته است و دکترها که همه در تعجب ماندهاند | عنایت حضرت ابولفضل بوده است | یک هفته است که ناگهان دردش خیلی کمتر شده و میتواند راحت در بستر بنشنید | دکترها اصلاً باورشان نمیشود | پسر فلانی که برد تخصصی دارد عکسها را دیدهاست | در چشمان عمه شادی دخترگونهای برق میزند | به نظرم زنها برخلاف مردها، هیچوقت پیر نمیشوند | چقدر برایش نذر و نیاز کردهاند و لطف خدا شاملش شده | شبیه دیگر ماجراهایی که در جلسههایشان تعریف میکنند و همه با ایمان گوش میدهند | ما هم همیشه با ایمان گوش میکنیم.
البته غیر از این آخری | چون توی اتاق به جز خود عمه جان همه مستمعین میدانند که او سرطان دارد | درمان ندارد و دکترها تخمین حداکثر دو ماه زدهاند | بیشرفهای خونسرد | حتی خواهر زاده کم سالم هم میداند این را | اما ما هنوز داریم به داستان شفا یافتن معجزهگونه اش گوش میکنیم | چون حدس میزنیم آخرین فرصت برای شنیدن قصه از زبان عمه است | او هم برای مستمعینی که با سر تکان دادن و چشمانی متاثر نگاهش میکنند، با شور و تسلط بیشتری تعریف میکند.
وضعیت عجیبی است | شک دارم فرزندان به هیچ وجه حق داشته باشند مرگ قریب الوقوع کسی را ازش مخفی کنند | چرا باید به کسی درباره مهمترین حادثه حیاتش دروغ گفت؟ | نابخشودنی است | مسئول این وضعیت عجیبی که ما الان اینجا نشستهایم و داریم به داستان شیرین شفا و معجزه گوش میکنیم ولی به سوالات سخت فلسفه اخلاق فکر میکنیم آنهایند | مسئول بی اعتبار شدن همه داستانهای بنیادینی که سالها از لبان مومن او شنیدهایم هم.
عمه جان چی شد. دوست دارم بدونم. سر می زنم باز
مسئول بی اعتبار شدن همه داستانهای بنیادین
واقعا بی نظیره نوشته هات
لینکت کردم!
کسی رو داشتم که همین شرایط رو داشت البته سکته مغزی نه سرطان ! همه مدام میگفتن عمرش به دنیا نیست ! قلب من همیشه میگرفت از اینهمه خیال راحت ، از اینهمه رک بودن ! نشستم و باهاش حرف زدم نگاهش کردم و گفت : انقدر غم نداشته باش ، میدونم! تحمل اونجا موندن برام سخت شد میخواستم بلند بشم که دستمو با ضعف گرفت ؛ تا برگشتم نگاهش کنم دستش افتاد و تمام …
هنوزم گاهی حالم بد میشه و همون دستم یخ میکنه ؛ دیگه حاضر نیستم تو اون شرایط قرار بگیرم ، حتی اگه باعث بی اعتبار شدن داستانهای بنیادین بشم