خانه به دوش

پنج سال قبل | در یک اتاق نیمه تاریک

Posted in Uncategorized by خانه به دوش on 4 مارس 2012

عمه‌ جان ما | یک خانوم جلسه‌ای مومن و پر انرژی | دست به نصیحت | توانایی بالا در تعریف کردن هر چیزی | احتمالاً ناشی از استعدادی مخفی اما پروش‌نیافته در داستانگویی | فرزندان و نوه های زیاد، خانه همیشه شلوغ و همسری مسن | که  روحانی خوش‌رو، خوش‌دل و وارسته ایست | البته این عمه‌جان است که همه را می‌چرخاند و محور دوّار این همه شلوغی و ماجرا و گرمای خانوادگی‌ست.

در بستر بیماری به دیدارش رفته‌ایم | بچه ها و نوه‌هایش رفته اند برای تدارک شام | ما تنها در اتاق خوابی کم نور دورش نشسته‌ایم و او قصه یکی دو ماه اخیرش را برایمان میگوید | طولانی تعریف میکند و با حرارت | کلی جزئیات جذاب که داستان را معنی‌دار میکنند |  قانع کننده و فوق العاده تاثیرگذار | ماجرای شفای معجزه‌گونه‌ای که یافته است و دکترها که همه در تعجب مانده‌اند | عنایت حضرت ابولفضل بوده است | یک هفته است که ناگهان دردش خیلی کمتر شده و میتواند راحت در بستر بنشنید | دکترها اصلاً باورشان نمی‌شود | پسر فلانی که برد تخصصی دارد عکس‌ها را دیده‌است |  در چشمان عمه شادی دخترگونه‌ای برق میزند | به نظرم زنها برخلاف مردها، هیچ‌وقت پیر نمیشوند |  چقدر برایش نذر و نیاز کرده‌اند و لطف خدا شاملش شده | شبیه دیگر ماجراهایی که در جلسه‌هایشان تعریف میکنند و همه با ایمان گوش میدهند | ما هم همیشه با ایمان گوش میکنیم.

البته غیر از این آخری | چون توی اتاق به جز خود عمه جان همه مستمعین میدانند که او سرطان دارد | درمان ندارد و دکترها تخمین حداکثر دو ماه زده‌اند | بی‌شرف‌های خونسرد | حتی خواهر زاده کم سالم هم میداند این را | اما ما هنوز داریم به داستان شفا یافتن معجزه‌گونه اش گوش میکنیم |  چون حدس میزنیم آخرین فرصت برای شنیدن قصه از زبان عمه است | او هم برای مستمعینی که با سر تکان دادن و چشمانی متاثر نگاهش میکنند، با شور و تسلط  بیشتری تعریف میکند.

وضعیت عجیبی است | شک دارم فرزندان به هیچ وجه حق داشته باشند مرگ قریب الوقوع کسی را ازش مخفی کنند | چرا باید به کسی درباره مهم‌ترین حادثه حیاتش دروغ گفت؟ | نابخشودنی ‌است | مسئول این وضعیت عجیبی که ما الان اینجا نشسته‌ایم و داریم به داستان شیرین شفا و معجزه گوش میکنیم ولی به سوالات سخت فلسفه اخلاق فکر میکنیم آنهایند | مسئول بی اعتبار شدن همه داستانهای بنیادینی که سالها از لبان مومن او شنیده‌ایم هم.

4 پاسخ

Subscribe to comments with RSS.

  1. کویری said, on 19 ژوئیه 2012 at 11:29 ق.ظ.

    عمه جان چی شد. دوست دارم بدونم. سر می زنم باز

  2. حمید رضا راهنمایی said, on 19 ژوئیه 2012 at 10:34 ب.ظ.

    مسئول بی اعتبار شدن همه داستانهای بنیادین

  3. عالیه said, on 28 سپتامبر 2012 at 3:18 ب.ظ.

    واقعا بی نظیره نوشته هات
    لینکت کردم!

  4. kimia said, on 15 ژانویه 2013 at 2:15 ب.ظ.

    کسی رو داشتم که همین شرایط رو داشت البته سکته مغزی نه سرطان ! همه مدام میگفتن عمرش به دنیا نیست ! قلب من همیشه میگرفت از اینهمه خیال راحت ، از اینهمه رک بودن ! نشستم و باهاش حرف زدم نگاهش کردم و گفت : انقدر غم نداشته باش ، میدونم! تحمل اونجا موندن برام سخت شد میخواستم بلند بشم که دستمو با ضعف گرفت ؛ تا برگشتم نگاهش کنم دستش افتاد و تمام …
    هنوزم گاهی حالم بد میشه و همون دستم یخ میکنه ؛ دیگه حاضر نیستم تو اون شرایط قرار بگیرم ، حتی اگه باعث بی اعتبار شدن داستانهای بنیادین بشم


بیان دیدگاه